داستان زندگی یک قطره اب

بر زیبا آسمان را ازهمه ی دنیا بیشتر دوست داشت ،اودرکنار دوستانش هرروز به مکان های مختلف سفر میکرد تااینکه یکروز زمستانی  بارید ، یک قطره از آن به روی زمین افتاد ،آن قطره خیلی ناراحت شدچون دلش می خواست که با دوستانش باشد،دوستان اوهرکدام به جایی افتاده بودند.قطره آب به یک جوی آب پیوست و رفت و رفت تا به یک رودخانه رسید ،اودر رودخانه پیچ می خورد و ازخطرها جان سالم به در برد ،چندهفته ای که طول کشید به دریا رسید ،دریا آرام نشسته بود ،قطره دلتنگ آسمان و ابر شدن بود بخاطر همین از یک قطره دیگر سوال کرد به نظر تو اگر من بخواهم دوباره به آسمان برگردم باید چه کار کنم؟ ،قطره به او گفت من هم مثل تو جوان و بی تجربه ام جوابت را نمی دانم بهتراست به خانه پیر ترین قطره دریا بروی و از او سوال کنی ،قطره به خانه پیرترین قطره رفت ،قطره پیر به او گفت :این کار فقط از دست خورشید بر می آید اگر با اومهربان باشی و هرروز روبرویش بایستی و برایش لبخند بزنی او تورا بخار می کند و به آسمان می برد ،قطره  به بالاترین جای دریا رفت و به آفتاب سلام کرد آفتاب هم به او سلام کرد ،قطره با لبخندی که پراز دلتنگی و التماس بود به خورشید گفت :برمن بتاب ،آفتاب گفت چرا برتوبتابم؟قطره گفت چون می خواهم دوباره یک ابر بشوم و به پیش دوستانم بروم ،خیلی دلم برای آسمان تنگ شده است ،آفتاب از درد دل های قطره ناراحت شد اوکه از قطره خوشش آمده بودگفت:حالا نمی توانم تازه اول تابستان است و من  قدرت کافی ندارم ،یک ماهی گذشت ،وسط های تابستان شد،قطره آب گفت خورشید حالا می توانی مرا به آسمان ببری؟خورشید با مهربانی گفت :بله می توانم وبا شدت زیاد بر قطره آب تابید،قطره و چندین قطره دیگر که اطرافش بودند بخارشدند و به هوا رفتند،اوازخورشید تشکر کرد و از را دور اورا بوسید،چند روزی گذشت و قطره آب و همراهانش با زحمت زیاد توانستند یک ابر را تشکیل دهند ،او در حال شادی کردن بود که چشمش به یک روستای خشک و بدون آب افتاد که مردمش در حال خواندن نماز باران بودند زیرا بچه ها و زمین هایشان تشنه بودند،قطره خیلی خیلی ناراحت شد او نمی دانست چه کار کند  هرچه فکر کرد فقط یه راه به ذهنش رسید و آن هم این بود که خودش برآن  ده  ببارد ،قطره از قشنگ ترین آرزویش که زندگی در آسمان بود گذشت و به همراه  دیگر قطرات با شدت تمام بر آن ده باریدند

و قتی در حال فرود آمدن بود صدای شادمانی بچه های ده را می شنید و او هم خوشحال شد

د



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 27 آذر 1393برچسب:داستان,برچسب داستان, داستان قطره,, | 15:9 | نویسنده : نرگس شاکریان |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.